داستانک
| آرزو |
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید: «دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟» گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟! |
+ نوشته شده در سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ ساعت توسط م.ر. شهبازی
|
با نام و یاد او